رومینارومینا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

رومینا جون

بیست ماهگیت مبارک عروسک مامان

1392/7/20 14:11
نویسنده : مامانی
348 بازدید
اشتراک گذاری

سلام
خوبید؟ الحمدلله.
این یک هفته ای که نبودیم اتفاقهای زیادی افتاد که از ذکرشون دراین محیط مجازی واقعا عاجزم.
قرار بود روز شنبه همسری مارو برسونند خونه مامان و خودشون از اونجا برند فرودگاه ولی ایشون خواب موندند و تمام نقشه هامون نقش بر آب شد. درنتیجه پدرگرامی زحمت رسوندن ما رو کشیدند.
مامان اینا خونه شونو بازسازی کرده بودند و تقریبا همه کارهاشون تموم شده بود حتی رنگ و کابینت و همه چیز... فقط مونده بود تمیزی و چیدن وسایل.
از اونجایی که مهربان دختر در انجام هر گونه خرابکاری و شیطنت تبحر کافی دارند و در این راه از هیچ تلاشی کوتاهی نمیکنند مادر جان من حقیر را از انجام هر گونه خدمت رسانی معاف فرمودند و این برای من یعنی فاجعه.
این چند روز که خونه مامان اینا بودم علیرغم بازی با آریان و هلیا و امید و آیدا رومینا خانمی شبها به محض تاریک شدن هوا یاد پدر گرامیشون می کردند و بی دلیل ناله سر می دادند و غر می زدند و می فرمودند: مامانی امشب بریم؟ امشب بریم؟ حالا کجا ؟معلوم نبود. حالا بگذریم که همه تلاشهای مامان و برادر جانم مبنی بر بردن رومینا به گردش و چرخاندن و سرگرم کردن رومینا همه بی نتیجه ماند و ایشون باز هم سودای پدر و امشب بریم؟ سر می دادند.
این یک هفته واقعا غر زدنها و بهانه گیریهای رومینا و بهم ریختگی خونه و از همه بیشتر بیکاری و بی مسئولیتی و کناره گیری اجباری من از کار خونه همه و همه مزید بر علت شده بود تا به حد انفجار عصبی و پرخاشگر بشم. دست خودم نبود .گاهی وقتها واقعا کنترلم رو از دست می دادم.
خیلی با نق و نوقهای رومینا کنار اومدم و مدارا کردم. هر کاری دلش می خواست انجام میداد و من فقط سکوت و در ضمیر باطن
بیشتر از همه دلسوزیهای داییها و مامان جونش عذابم میداد که گاهی دایه شیرینتر از مادر می شدند و هر چی تنقلات به درد نخور و آت و آشغال و به قول خودم صدا خفه کن بود به خورد این بچه معصوم می دادند و عز و التماسهای من بیچاره تاثیری نداشت.
رومینا تو این یک هفته بیشترین پفک عمرش رو خورده بود هر شب یک بسته.و این برای من مادر که همیشه سعی کردم این جور تنقلات رو از دیدرسش دور کنم یعنی فاجعه.
بگذریم روز چهارشنبه همونطور که می دونید روز جهانی کودک بود و من به خودم قول داده بودم که علیرغم عصبی بودنم اون روز رو به رومینا سخت نگیرم و اجازه بدم هر کاری که باب میلش هست انجام بده و به قول معروف بچگی کنه. رومینا هم نامردی نکرد و اون روز تا می تونست عذابم دادو اذیت کرد. گریه های بی دلیل. بهانه های الکی که هر چه سعی می کردیم نمی تونستیم آرامش کنیم.
بالاخره جمعه شد و همسری عزیزتر از جان نزد ما بازگشت. خدا همیشه تنش رو سالم کنه. همین که دیدمش گل از گلم شکفت انگاری یکی همه باری که رو دوشم سنگینی میکرد رو از دوشم برداشت. واقعا سبک شده بودم و صد البته شاد و سرحال. 360 درجه تغییر روحیه و اخلاق. باز شدم همون مادر همیشگی و همسر مهربان و دختر نازدونه پدرو مادرم.
بعد از ناهار از مامان اینها خداحافظی کردیم و رفتیم تجریش بعد از سه ساعت دنبال جای پارک گشتن یه دل سیر زیارت کردیم و بعد تو بازارش چرخیدیم و بعد هم تو همون فست فود همیشگیمون (هیوا) (یاد دوران نومزدنگ و دو نفری بخیر) یه هات داگ ویژه توپ نوش جان کردیم و دختری هم بعد از مدتها یه تکه سوخاری بزرگ رو کامل خورد و منو بسی مشعوف کرد.
بعد از یک هفته دلم برای خونه خودمون لک زده بود. خونمونو خیلی دوست دارم. مخصوصا اینکه حیاط داره و یک طبقه و شخصیه و کاملا راحت و دنج و آروم.
مخصوصا اینکه قبل از اینکه همسری بره ماموریت یه خونه تکونی اساسی و یک هفته ای کرده بودم و خونمون برق می زد از تمیزی. حالا این تمیزی خونه داستان داره که شنیدنش خالی از لطف نیست.
آشپزخونه معمولا آخرین جاییکه تمیز میکنم اون هم با اب و شلنگ می افتم به جون در و دیوار و کابینتهاش.
جونم براتون بگه که دو سه روز قبل از اینکه ما بریم خونه مامان اینها من آشپزخونه رو هم تمیز کردم و برق انداختم و فرشش رو هم تنهایی تو حیاط شستم و بعد از خشک شدن با همسری انداختیم سر جاش.
حالا شما تصور کنید روز چهارشنبه قبل از ماموریته و من خسته از این هم کار و خونه تکونی رومینا رو دست همسری سپردم و ساعت 11 شب از فرط خستگی خوابم برد. همسری هم لطف کردند و رومینا رو خوابوندند و مثلا خواستند کمی از کارهای من رو سبک کنند و به من کمک کنند.
ماشین لباسشویی ما چون لوله کشی نشده من همیشه شلنگ تخلیه شو توی سینک ظرفشویی می ذارم و بعد از اینکه لباسها رو شست و تموم کرددوباره شلنگ رو سر جاش یعنی پشت لباسشویی گیر میدم.
همسر گلاب فشان محبتش گل میکنه و می خواد به من کمک کنه و لباسشویی رو روشن کنه. و باز لطف میکنه و یادش می ره که شلنگ تخلیه رو دربیاره و داخل سینک بذاره . تصور کنید خونه ای که یک هفته برای تمیزیش زحمت کشیده بودم و مثل چی کار کرده بودم صبح پنجشنبه که اتفاقا همسری هم تعطیل بود و خونه بود پاشدم تا صبحونه درست کنم وایییییییییییییییییی چشمتون روز بد نبینه همین که پامو گذاشتم آشپزخونه و با اون منظره کف آشپزخونه و فرش پراز کف و تایدی روبرو شدم چنان جیغی کشیدم که همسری بیچاره و رومینا ده متر از جا پریدند و دویدند آشپزخونه تا علت جیغ زدن منو بدونن. رومینا طفلی بچه م ترسیده بود همش می گفت: چی شد؟ چی بود؟
دلم برای همسری بیچاره سوخت طفلی مجبور شد صبحونه نخورده فرش رو بشوره و آویزون کنه.
این از این ماجرا. حالاتصور کنید ما فرش شسته شده و خشک شده رو دوباره پهن کرده و خونه تمیز رو به امون خدا ول کردیم و یک هفته رفتیم ددر. و موقع برگشت مشاهده نمودیم که همسایه بغل دستی لطف نموده و نمای دیوارهایشان را از سمت کوچه سنگ میکنند و تراش میدهند و درنتیجه تمام گرد و خاک دوباره خونه مارو پر کرده و نتیجه این شد که من این سه روز دوباره یه خونه تکونی کوچولوی دیگه کردم.
دیشب همسری پیشنهاد داد تا برای رومینا روز جهانی کودک و بیست ماهگیشو جشن کوچولوی سه نفره بگیریم و خودش زحمت خرید یه کادوی خوشگل رو کشیده بود.




کادوی اهدایی پدر و مراتب خوشحالی دختر:

من هم در عوض یک شام خوشمزه و دلچسب (خورشت بامیه قوره )براشون درستیدم.




برای دخترم:
فسقل مامان با اینکه تو بیست ماهگیت بیشترین اذیتها رو کردی و مامان رو عصبی کردی ولی اندازه تموم لحظات و ثانیه های این بیست ماه برای من و بابات عشق رو به ارمغان آوردی.یعنی میرسه اون روزی که بیست سالگیت رو ببینم و جشن بگیرم. ببینم اون روزی رو که خودت بزرگ شدی خانوم شدی. اون موقع که ببینم همه تلاشها و حرص خوردنها و اذیت شدنها و زحمتهام نتیجه داده که ببینم یک خانوم به تمام معنا تربیت کردم.دعا میکنم و از خدا می خوام که اون روز رو ببینم.
مبارکه بیست ماهگیت عزیز دل مامان و بابا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رومینا جون می باشد